سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشـته های یه مـامــان

سلام

بقیه ی کارای دخترمو از شهریور و مهر 89 میذارم ...

دخترم دلش ابرنگ میخواست اما داداشش ابرنگشو بهش نمیداد . باباشم رفت و یه ابرنگ 6 رنگه براش خرید و کلی دخترمون خوشحال شد و رفت دفتر نوی 80 برگشو اورد و یه لیوان بزرگ پر از اب و شروع کرد به رنگ امیزی اونم از نوع خودش که یه نقطه رو هدف قرار میداد و اون قدر اون نقطه رو با قلمو و رنگ میسابید که تا 5 – 6 برگ قبلش سوراخ میشد ! هی لیوان اب سیاه خالی و پر میشد و هی برگه های دفترش رنگی و هی دلم اشوب از اینکه نکنه اون لیوان اب تیره بریزه روی فرش ... طفلک دفتره دو روز هم دووم نیاورد . روز سوم بود که دیگه نقاشی های دخترم فقط سفید بود . یعنی اب و لیوان و قلمو و نقطه ی هدف در کار بود اما هیچ رنگی نبود . چون رنگ دیگه ای براش باقی نمونده بود بجز سفید !

اخر شب بود و داشتیم یه برنامه ی مستند از تلویزیون میدیدیم . که دیدم دخترم رفت سراغ تلفن و داره شماره میگیره . شماره گیری برای بچه های کوچیک تر چیز عادیه ولی وقتی بچه ها بزرگ تر میشن میفهمن که نباید بیخود شماره گرفت مخصوصا اخر شب . با عجله گفتم اِ چیکار میکنی ؟ زنگ نزنی ها ! اومد کنار تلویزیون گوشه ی صفحه رو نشون داد و گفت : یه یک زدم با یه شیش با یه دو خواستم بگم که ..... کنار صفحه ی تلویزیون نوشته بود 162   شماره ی روابط عمومی صدا و سیما .

ماه رمضون بود و یه بار برای نماز جماعت رفته بویم مسجد . من صف اخر بودم و دخترم پشت سرم کنار یه دختر دیگه و باهاش حرف میزد ... رکعت اخر نماز بود که دیدم یه پارچه کنارمه که خیلی شبیه دامن دخترمه ! صدای اروم دخترمم از پشت سرم شنیدم که داشت به اون دختره میگفت : مامانم بهم گفته رفتی مسجد دامنتو در بیار !!!!!!!!!!!! نمیدونم چطور سلام دادم ولی تا نماز تموم شد پریدم رفتم دامنشو پوشیدم تنش تا کسی با جوراب شلواریِ تنها ندیدتش !!!

_ بابا ! چرا هی صب ( صبح ) میشه هی شب میشه ؟

دیروز دومین امتحانمو دادم ... وااااای اصلا این چند روز گذشته یادم میافته  نه بابا فکر نکنین از بس درس خوندم هلاک شدم ! این چند روز دخترم حسابی مریض شده بود 5 روز تبش قطع نمیشد ! شربت استامینوفن که اصلا بی فایده بود ! دخترمم تا بیدار بود اجازه ی بمب گذاری رو نمیداد  وقتی میخوابید هی با گریه و نق بیدار میشد دست بهش میزدم درجه حرارت در حد تنور ! منم دست به حمله ی انتحاری میزدم و با یه چراغ مطالعه میرفتم به محل موضع ! بمب گذاری که انجام میشد دخترم با گریه بیدار میشد منم چراغ و خاموش و خودمو پرت زمین میکردم که مثلا من خوابم و این کارو نکردم ! بازم مدت کوتاهی نگذشته دوباره اروم اروم گرماش برمیگشت  مریضی شم یکی دو تا نبود که یکی دو تا دارو بخواد ! هم سرماخوردگی و ابریزش هم سرفه و گلو درد هم تب . دو تا امپولم زد . اوف چه ها که نکشیدم ! از ترس همش شبا بیدار میشدم هی حرارتشو چک میکردم ... این روزها همش نق و غر شنیدم همش برای دارو خوردناش خودمو کشتم هی ناز کشیدم . هی اُرد شنیدم ( بغلم کن ، منو رو پاهات بخوابون ، اب بیار ، اب سرد بیار ، نون بده ، این نون کوچیکه نمیخوامش ، من غذا نمیخوام ، چرا در گنجه بازه ... چرا دم خر درازه ... ) از غذا خوردنم افتاده بود کلی هم لاغر شد ! تا یه ذره میخواد جون بگیره فرتی مریض میشه دوباره برمیگرده ... راستی یه بچه 4 ساله باید چند کیلو باشه ؟ دختر من که 14 کیلوئه !

تا می اومدم دو خط درس بخونم هی صدام میکرد منو 20 دقیقه معطل میکرد ! وای چطور مامانای بچه دار به درجات عالی علمی میرسن ؟

بعدشم من گفتم خدایا بجای بچه ام منو مریض میکردی اقلا خودم دارومو عین ادم میخوردم بعد یکمم درس میخوندم و دخترمم کاریم نداشت ! و بخاطر اینکه مستجاب الدعوه هم هستم  دعام به اجابت رسید و خودم دو روز اخر با بدبختی از رخت خواب بیرون می اومدم !

یه روزم گفتم عجبا ! دو هفته اس مهمون نداریم ! چه خوب این روزای امتحان مهمون نیاد ! همون روز زنگ زدن شام میایم خونه تون !

حالا بریم سر امتحانای خودم ... درسام هم همه غیر حضوریه ...
روز اول با شادی و نشاط رفتم و کارتمو تحویل گرفتم با گیره کاغذی که بهمون دادن چسبوندم گوشه لباسم و برگه رو دادن و ... دیدم ای داد بیداد سوالا چقدر اسونه ! بله ای  داد بی داد ! اخه من همش تشریحی ها رو خونده بودم و اینا همش جوابای حد اکثر یه جمله ای و چند کلمه ای داشتن و هر کدوم یکی دو نمره !!!
از پله ها که پایین اومدم هنوز از در سالن بیرون نرفته ، یهو دیدم کارتم نیست ! هر چی گشتم نبود ! از هر کی سراغ گرفتم ندیده بودن ! حتی برای یابنده مژدگانی هم اعلام کردم  اما نشد که نشد ! مسئولین تا میشنیدن میگفتن وا ! همون روز اول ؟ یکی که از همه عاقل تر بودبه بغلیش گفت نگفتم با گیره کاغذ نمیشه باید پانچ میکردیم و سنجاق میدادیم ! خلاصه مدتی علاف شدم و اخرشم چون فرداشم امتحان داشتم مجبور شدم المثنی بگیرم ! 
فرداش ... از اضطراب قلبم هی می اومد تو دهنم هی قورتش میدادم ! دهنم هم کویر لوت نفس به شماره افتاده ... هنوز پام به سالن نرسیده اسممو اعلام کردن که بیا کارتت رو تحویل بگیر !!! ولی خدا رو شکر امتحانش خیلی خوب بود دیگه 19 نشم حتما 18 میشم  حالا فکر کنین منی که 15 سال از درس و مشق دور بودم و مغزم خشکیده بود  تازه تمرکزم نداشتم هم بخاطر پرواز محیا هم بیماری یکی از اقوام ، دیگه واقعا شاهکار بود !

* از امتحان که برگشتم شوهرم گفت بین صدای تلویزیون و صدای همسایه یه صدای ضعیفی شنیدم و بعد از مدتی رفتم دیدم دخترمون توی گلاب برتون دستشوئی نشسته داره زار زار گریه میکنه و صورتش قرمز شده و میگه پام شکست !!!  

* تا به حال دو بار هارد سیستم مون نابود شده بود ( یکیشو دخترم ضربه زد و ناکارش کرد اون یکی هم عشقی نخواست دیگه خودشو بهمون نشون بده ) ولی همسرم جنازه هاشونو توی تابوت نگه داشته بود تا شاید فرجی بشه و زمان بازیابی اطلاعات کم بشه تا بتونه اطلاعات رو بازیابی کنه و مسلما نمیخواست هارد رو دست غریبه ها بده وگرنه کار اسونی بود ... اولیه حدود سه سال پیش و دومیه دو سال پیش رفتن تو کما . چند روز پیش همسرم کلی جستجو کرد و با کمک نوشته های اموزشی تونست اطلاعات یکی از اونها رو برگردونه . 30 گیگ فیلم و عکس خانوادگی هم برگشت  اون یکیه بدسکتور داره و بازیابیش سخت تره . حدود دو روز کامل دستگاه روشن بود و فقط 370 مگابایت از 300گیگش اسکن شده بود که ولش کرد ... وای اگه بدونین من اونجا چند تا نوشته و عکس برای وبلاگم اماده کرده بودم و با دیدن دوباره شون چه خاطراتی برام زنده شد ...

* راستی کود مغز سراغ ندارین ؟ میخوام تاثیرش آنی باشه !اخه 3 تا امتحان دیگه در راهه !

از این عکس چقدر خندم گرفت

 


نوشته شده در شنبه 89/10/11ساعت 10:24 صبح توسط سایه نظرات ( ) |


Design By : Pichak